(بر گزیده ی جشنواره بین المللی اینجا که من هستم)


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من بهترین وبلاگ خوش آمدید. این وبلاگ تاسیس شده است تا تمامی نیاز های شما را در دنیای اینترنت بر طرف کند. سعی کنید هر روز به بهترین وبلاگ سر بزنید زیرا مطالب این وبلاگ روزانه آپدیت میشود.شما میتوانید نظرات و انتقادات خود را با ما در میان بگذارید.با تشکر نویسنده بهترین وبلاگ خاک زیر پای همه شما سید علی.

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان بهترین وبلاگ و آدرس thebestweblog.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 379
:: کل نظرات : 6

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 2
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 2
:: بازدید ماه : 103
:: بازدید سال : 999
:: بازدید کلی : 21126

RSS

Powered By
loxblog.Com

بهترین وبلاگ در جهان THE BEST WEBLOG

(بر گزیده ی جشنواره بین المللی اینجا که من هستم)
12 تير 1393 ساعت 17:14 | بازدید : 211 | نوشته ‌شده به دست سید علی | ( نظرات )

انگشتان خمیده ی دخترک نمی توانست دور لیوان حلقه شود.به یک ساعت می کشید که مینا با لیوان کلنجار می رفت.خانم پیمانی وارد اتاق شد،چند لحظه ایستاد و بعد با قدم های کوتاه به سمت تخت رفت:آخه عزیزم،چرا انقدر خودتو عذاب می دی.خب من لیوان رو به دهانت می رسونم.

ـ نه..نه..مممن خودم می ی ی ی تونم آآآآآب بخخخخورم.

و با نزدیک تر شدنِ خانم پیمانی،داد زد:ممممن خودم بببببلدم.

خانم پیمانی از تخت دور شد و خود را سرگرمِ آب دادن به گلدان ها کرد.این بار  مینا سعی کرد تا مدادی را در دست بگیرد و مدتی با آن مشغول شد.خانم پیمانی در حالی که ملافه ی تخت را عوض می کرد با لحن شیطنت آمیزی گفت:امروز خلقت تنگه بنابراین نمی تونم پاکت نامه رو بهت بدم پس مجبورم...

به محض این که اسم پاکت نامه آمد،گل از گل مینا شکفت. مداد  را رها کرد و به عادت همیشگی دست هایش را بالا و پایین برد و از ته دل خندید:ممممن بداخلاق نیییییستم.زود بببباش...نامه...نامه...

خانم پیمانی ملافه را در سبدی انداخت و از جیبش پاکت نامه ای بیرون کشید:خب نامه از طرفِ...روش نوشته سرپرست مالیِ مینا...

شادی کودکانه ای در تمام وجود مینا جا گرفته بود :مممممامانه...مامان پرییییی...

به نام خدا

سلام،مینا جان دخترکم.حالت خوب است؟حال من هم خوب است.حالا که این نامه را برایت می نویسم چند وقتی ست که متوجه شدم نی نی کوچولویی که قرارست به دنیا بیاورم دختر است.بنابراین به تو تبریک می گویم که قرارست یک خواهر داشته باشی.امروز صبح با حمید صحبت کردم و او موافق بود که تو یعنی مینا کوچولوی من اسم خواهرت را انتخواب کنی.می دانم خوشحال هستی.به امید دیدار.

به قربان تو

مادرت(‍پری)

خانم پیمانی نامه را بلند و جذاب خواند.قبل از کلمات حساس،مکثی می کرد و بعد یکهو مینا به شوق می آمد.

بعد از خواندن نامه خانم پیمانی مینا را به سالن غذاخوری برد.دخترک با غذایش بازی می کرد و در فکر و خیالات خودش بود و به طور غیره منتظره ای گفت:ممممن می خوام نوشتتتتتن یاد بگیرم

ـ نوشتن؟آخه زوده هنوز...

خانم پیمانی می دانست که اصلا زود نیست.مینا 8 ساله بود اما هنوز نمی توانست حتی یک مداد را به دست بگیرد.

اما ادامه داد:ولی...

به هر حال خوب بود که مینا به بهانه ی نامه نوشتن برای مادرش بیشتر تلاش کند و خانم پیمانی می خواست برای دخترک قوت قلبی باشد.

ـ ...ولی اگه دوست داری باشه من همه جوره کمکت می کنم.اصلا نگران نباش نوشتن راحت تر از چیزیه که فکرش رو می کنی...مثِ آب خوردنه...

و این جمله ی آخر،مینا را میخکوب کرد...مث آب خوردن..

زد زیر گریه.

ـ نه نه نمی خوام...من نمی خوام مث آب خوردن باشه...می خوام برم اتاقم...

زار زار گریه می کرد و دستان خمیده اش را به دسته ی ویلچر می کوبید و تا وقتی که به اتاقش نرفت و روی تخت دراز نکشید آرام نشد.

عصرِ همان روز باران شروع به باریدن کرد و این مینا را آرام تر می کرد.بی دلیل به درِ حیاط خیره بود،انگار می خواست کسی بیاید،انگار منتظر کسی بود،اما نمی دانست منتظر کیست.

در باز شد و از پشت برگ های خیس و به هم چسبیده ی درخت پشت پنجره،خاله شادی در چارچوب در نمایان شد.

خاله شادی خانم جوانی بود که گاهی برای بچه ها اسباب بازی می آورد و بهشان سر می زد.

خانم پیمانی  به اتاق هم کاران رفت.کارتون هایی که خاله شادی آورده بود در گوشه ای روی هم بودند و رد باران روی کارتون ها و نوشته های رویشان مانده بود.

ـ عروسک،توپ،ماشین،ضبط صوت،...

نگاه خانم پیمانی روی کلمه ضبط صوت که جوهر آبی اش از خیسی باران پخش شده بود ماند و فورا از جا بلند شد.

خانم پیمانی درِ اتاق مینا را به نرمی باز کرد:مینا!اوممممم،یه سورپرایز...

و بعد ضبط صوت را نمایان کرد.

ـ بگو ببینم اسم خواهرت رو چی انتخواب کردی؟به من نگو.به این ضبط صوت بگو.

و خنده لپ های هر دو را چال کرد.

ساعتی بعد مینا در اتاق تنها بود و به اسم خواهرش فکر می کرد و با لیوان ور می رفت.خیالش راحت تر از همیشه بود انگشتانش نرم شده بود و آرام دور لیوان حلقه  شد.

ذوق زده بود و دستِ آزادش را بالا و پایین می کرد.کمرش را خم کرد،زبانش بند آمده بود و انگار کل بدنش مثل پاهایش بی حس شده بود و ندانست چه طور شد که ویلچر از زیر پایش در رفت و قفسه سینه اش به زمین چسبید و لیوان هزار تکه شد.ضبط صوت کنار صورت مینا فرود آمد.آب لیوان صورتش را خیس کرده بود و اشک امانش نمی داد.دستش را روی دکمه ضبط صوت فشار داد و چند لحظه به صدای چرخیدن نوار کاست گوش داد:باران ککککوچولویِ ممممن،زندگی مثثثث آآآآآب خوردنه،مثثثثث آآآآآب خوردن...

از:سارا حسینی(آیسار)




|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: